جوانه و سنگ

مشخصات کتاب

عنوان و نام پدیدآور : جوانه و سنگ/ مولف سرور کتبی

مشخصات نشر : تهران: موسسه نبا، 1381.

مشخصات ظاهری : 20 ص.مصور

شابک : 964-6643-70-11500ریال ؛ 964-6643-70-11500ریال

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

موضوع : داستانهای تخیلی

موضوع : داستانهای اخلاقی

شناسه افزوده : کتبی، سرور

رده بندی دیویی : دا130ج 787 1381

شماره کتابشناسی ملی : م 81-12540

ص:1

اشاره

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

ج_وان_ه و سن_گ

س_رور کتب_ی

ص:2

جوان_ه و سن_گ

مؤلف : س_رور کتب_ی / تصوی_رگ_ر : عل_ی ولی_زاده

حروفچین_ی : انتشارات نب_أ / لیتو گراف_ی : نب_أاسک_رین

چاپ و صحاف_ی : رامی_ن / چاپ اول : 1381 / کد کتاب : 66/132 ج

شمارگان : 5000 نسخه / قیمت : 1500 ریال

ناش_ر : انتشارات نب_أ / ته_ران ، کارگ_ر شمال_ی ، کوچ_ه هما ، پلاک 6

تلفن : 8 _ 6421107 فاکس : 6944615

شابک : 1 _ 70 _ 6643 _ 964 ISBN : 964- 6643- 70 - 1

ص:3

خاک تشنه تکانی خورد و ذرّات ریز آن جابه جا شد. جنب و جوشی ناآشنا، زمین تیره را در خود گرفت. موجود تازه، سر از خاک بیرون می آورد، جوانه ای در حال به دنیا آمدن بود .

جوانه تلاش می کرد سرش را از دل خاک تیره بیرون بیاورد. ذرّات خاک را کنار می زد، دستش را به دانه های شن می گرفت و خودش را بالا می کشید .

سرانجام پس از چند ساعت تلاش، آرام آرام سینه خاک را شکافت و سرش را بیرون آورد. پیش پایش سنگ بزرگی بر زمین نشسته بود .

جوانه نگاهی به سنگ کرد، نفس راحتی کشید و گفت : «آه... نمی دانی زیر زمین چقدر تاریک بود! »

ص:4

خورشید نور گرمش را به صورت جوانه پاشید . جوانه اخمهایش را در هم کشید .

سنگ لبخندی زد و با مهربانی گفت : « جوانه عزیز، به سرزمین ماخوش آمدی! سالهاست که در اینجا جوانه ای سر از خاک بیرون نیاورده است. » جوانه بانگرانی به اطراف نگاه کرد .

سنگ پرسید : « دنبال چیزی می گردی ؟ »

جوانه گفت : « بله، تشنه هستم، آب می خواهم . »

سنگ گفت : « اینجا سرزمین خشک و بی آبی است. تو تنها جوانه ای هستی که در این سرزمین بی حاصل سر از خاک بیرون آورده ای . »

جوانه دوباره نگاه نگرانش رابه اطراف دوخت و

ص:5

لبهای خشکش را چند بار باز و بسته کرد. تشنگی او رابی تاب کرده بود. با ناراحتی گفت : « من جوانه کوچکی هستم. به آب نیاز دارم. اگر آب به من نرسد، از تشنگی می میرم ! »

سنگ گفت : « تو جوانه زیبایی هستی! تو به این سرزمین بی حاصل شادی و طراوت بخشیده ای .من برای نجات تو، آب را از هر کجا که باشد، به این سرزمین خشک دعوت می کنم . »

جوانه دهان خشکش را باز کرد تا چیزی بگوید. امّا اندوه تشنگی و خستگی راه، او را از پای در آورده بود. سرش را روی زانوی سنگ گذاشت و بی حال و خسته به خواب رفت .

سنجاق_ک زیبای_ی ، بال زن_ان از راه رسی_د. باله_ای ظری_ف سنجاق_ک در روشنای_ی روز م_ی درخشی_د. سنگ از زیر بالهای سنجاقک به آسمان نگاه کرد. آسمان از زیر بالهای سنجاقک، آبی تر دیده می شد .

ص:6

سنجاقک کمی دور و بر جوانه چرخید. بعد کنار سنگ روی زمین نشست .

سنجاقک رو به سنگ کرد و گفت : « دیروز وقتی از کنار تو می گذشتم، جوانه ای در کنار تو نبود . »

سنگ گفت : « این جوانه زیبا، همین چند لحظه پیش سر از خاک بیرون آورد. امّا تشنگی و خستگی راه، او را از پای در آورده است . اگر به او آب نرسد، در این سرزمی_ن گ_رم و خش_ک از تشنگی می میرد. من در جستجوی راهی هستم تا جوانه را از مرگ نجات دهم. »

سنجاقک گفت : تو سنگ مهربانی هستی . ولی سنگ چطور می تواند به یک گیاه تشنه کمک کند ؟ »

ص:7

سنگ گفت : « اگر تو کمک کنی، ریشه خشک این جوانه سیراب می شود. من مرداب پیری را می شناسم که سالهاست در چند قدمی اینجا به خواب رفته است .

سنجاقک مهربان ! پیش مرداب برو و او را از خواب بیدار کن . به او بگو در نزدیکی تو جوانه ای در حال مرگ است . بگو اگر خودت را به او برسانی، سبز می شود و همه جا را از زیبایی و عطر خود پر می کند . »

سنجاقک به هوا پرید. بالهای توری اش را تکان داد و فریاد زد :

« من برای جوانه آب می آورم ! »

جوانه با شنیدن اسم آب، چشمهایش را باز کرد و سرش را بالا آورد. به سنجاقک تا زمانی که در افق از نظر ناپدید شد، نگاه کرد. بعد با خوشحالی و امید سرش را روی زانوی سنگ گذاشت و چشمهایش را بست. نور

کمرنگ شادی، در قلبش جان می گرفت .

ص:8

سنگ با بی صبری در انتظار باز گشت سنجاقک ب_ود. گاه_ی چشمهای_ش را م_ی بست و به فکر ف_رو می رفت. به سبزه ها و جوانه های بی شماری فکر می کرد که پس از جاری شدن مرداب، به دنیامی آمدند.

هوا گرمتر شده بود. خورشید هر لحظه نور گرم و سوزانش را بیشتر بر سینه زمین پهن می کرد. در اطراف سنگ همه چیز آرام بود. تنها گاهی بوته های خار تکان کوچکی می خوردند و یا صدای خزیدن حشره ای بر

ص:9

زمین گرم، به گوش می رسید.

سنگ خسته بود. پشتش از تابش نور خورشید گرم شده بود. چشمهایش را بر هم گذاشت و آرام آرام به خواب رفت . امّا ناگهان از دنیای خواب و خیال بیرون آمد و دوباره به افق خیره شد. اندیشه تشنگی جوانه لحظه ای او را آرام نمی گذاشت . سنگ در انتظار بازگشت سنجاقک، لحظه ها را می شمرد.

ص:10

سنجاقک بال زنان خود را به مرداب رساند. مرداب آسوده و بی خیال زیر نور داغ خورشید دراز کشیده و به خواب رفته بود. کمی آن طرف تر گیاه کوچکی از تشنگی مرده بود. دستهای گیاه به طرف مرداب دراز شده بود. مثل این بود که گیاه می خواسته در آخرین لحظه های زندگی خود، چیزی به مرداب بگوید.

سنجاقک به مرداب، که از زندگی آرام و یکنواختش راضی بود، نگاه کرد. قلبش از درد فشرده شد. بالهایش را به هم زد، روی یکی از نی های درون مرداب نشست و آن را تکان داد .

مرداب حرکتی کرد و با ناراحتی گفت : « چه کسی

ص:11

می خواهد خواب راحت را از من بگیرد ؟ »

سنجاقک گفت : « دوست من ! در چند قدمی تو جوانه ای در حال مرگ است . جوانه تشنه است و آب می خواهد. اگر خودت را به او برسانی، سبز می شود و همه جا را از زیبایی و عطر خود پر میکند. »

م_رداب اخمهای_ش را در هم کشی_د و گفت : « من سرسبزی و طراوت را دوست ندارم! زودتر از پیش من برو تا بقیّه خوابهای خوشم را ببینم ! »

سنجاقک با غم و اندوه به مرداب نگاه کرد. مرداب دوباره به خواب فرو رفته بود. همه جا ساکت و آرام بود. تنها گاهی صدای بال زدنِ پرنده ای سکوت تلخِ مرداب را می شکست . سنجاقک به هوا پرید و بال زنان خودش را به جوانه و سنگ رساند.

لبهای خشک جوانه با دیدن سنجاقک به خنده باز شد و با خوشحالی گفت :

« سنجاق_ک مه_ربان ! برای_م از م_رداب بگ_و ! از

ص:12

سرسبزی و آب بگو ! آیا مرداب قبول کرد خودش رابه من برساند؟ »

سنجاقک گفت : « اگر مرداب راه می افتاد و بر زمین جاری می شد، دیگر مرداب نبود. جویبار بود، رودخانه قشنگی بود که طراوت و سرسبزی را برای این دشت بی حاصل به ارمغان می آورد.امّامرداب گفت که طراوت وسرسبزی رادوست ندارد. »

سنگ آهی کشید و به آسمان نگاه کرد. بر زمینه آبی آسمان،پرنده ای درپرواز بود.پرنده آنقدر بالابودکه مثل

ص:13

نقطه سیاه کوچکی به نظر می رسید.سنگ با نگاهی غمگین اورا دنبال کرد. بعد آهی کشید و با اندوه گفت :

« بله، مرداب از جنس جویبار و رود و دریاست . ولی قلبش از سنگ است . دل مرداب حتّی از بدن من هم سخت تر است . او خشک شدن جوانه ها و گل ها را می بیند. امّا دستش را برای نجات آنها دراز نمی کند. »

جوانه با ناامیدی سرش را پایین انداخت . اندوه زیادی توی قلب کوچکش نشسته بود. تشنگی داشت کم کم او را از پای در می آورد. اندوهِ بزرگِ جوانه، سنگ را هم آزار می داد.

ص:14

حشره کوچکی با شتاب از کنار سنگ گذشت و خودش را میانِ شاخه های یک بوته خار پنهان کرد. سنگ به نقطه ای که حشره در آنجا پنهان شده بود، خیره شد. بعد سرش را بالا آورد و به بوته خار نگاه کرد.

بوته خارباتعجب گفت:«چرا این طوربه من خیره شده ای؟»

سنگ به خود آمد و گفت : « ای بوته خار ! تو همیشه سرسبزی . بگو که برای ادامه زندگی ، آب را از کجا به دست می آوری ؟ »

بوته خار گفت : « آب را برای چه می خواهی ؟ »

سنگ، جوانه را که بی حال و ناتوان بر زمین افتاده

ص:15

بود، به بوته خار نشان داد و گفت : « این جوانه تشنه است و آب می خواهد. چگونه می توانم ریشه خشک او را سیراب کنم ؟ »

بوته خار گفت : « سالهاست که خاک شور این دشت، طعم گوارای آب را نچشیده است . در این زمین خشک نه جویباری هست، نه رودی و نه چشمه ای . ما بوته های خار، مثل جوانه ها تُرد و لطیف نیستیم و آب زیادی نمی خواهیم . در این زمین خشک، گاهی جوانه ای سر از خاک بیرون می آورد، ولی از تشنگی می میرد. تشنگی، جوانه نو را هم از پای در می آورد. »

چیزی در قلب سنگ فشرده شد. اندیشه مرگ جوانه دلش را به درد آورد. جوانه از تشنگی بیتاب شده بود و با ناامیدی خودش را به این طرف و آن طرف می کشید. ریشه کوچکش را برای پیدا کردن آب در دل زمین به هر سویی می فرستاد. خورشید سرش را به سینه آسمان تکیه داده بود و گرمتر از همیشه می تابید.

ص:16

جوانه به سختی نفس می کشید و سنگ با اندوه بسیار به او نگاه می کرد.

جوانه آرام آرام بر زمین افتاد. انگار چیزی در دل سنگ شکست . قلبش فشرده شد. چشمهایش را بست تا مرگ جوانه را نبیند.

ص:17

چشمهای جوانه نیمه باز بود و آخرین نگاههای خود را در جستجوی آب به روی خاک می فرستاد.

جوانه همه جا را تیره و تار می دید. تاریکی هرلحظه بیشتر می شد. امّا در لحظه ای که تیرگی می خواست جوانه را برای همیشه در خود بگیرد، ناگهان رطوبت دلپذیر و گوارایی در ریشه اش احساس کرد. سرش را بالا آورد و فریاد زد : « آب ! بوی آب می شنوم ! »

جوانه تکانی خورد و به جلو نگاه کرد. تیرگی از برابر چشمهایش رفته بود و او همه چیز را به روشنی می دید. جوانه به زمین خیره شد.

آبِ پاک و درخشانی، زیر پایش بر زمین دشت،

ص:18

جاری بود.

آب به روشنی آفتاب بود و به زیبایی زندگی .

جوانه با حیرت به این آب دلپذیر و خنک نگاه کرد. ریشه اش را به جریانِ آب سپرد و برگهای کوچکش را در آب شست. خاکِ تشنه، آب را با دل و جان می مکید.

جوانه باتعجب به اطراف نگاه کرد تا سرچشمه این آب دلپذیر راپیدا کند.امّا ناگهان چشمش به سنگ افتاد:

سن_گ شکافت_ه ش_ده ب_ود و از قلب او

چشم_ه پ_اک و زلال__ی م_ی جوشی_د .

ص:19

کتابهای منتشر شده برای مقطع سنی « ج »

1 _ نامه های اسرارآمیز

2 _ روزی که محبت گل کرد

3 _ یک گلابی برای تو، یک گلابی برای من

4 _ لالایی منتظران

5 _ هزارمین غنچه

6 _ سلام بر نور خیره کننده

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109